در یکی از حوزه های علمیه، طلبه ای زندگی می کرد که از نظر تواضع و فروتنی شهرت بسزایی یافته بود، سال ها در حوزه مشغول تحصیل بود وبه لحاظ علمی و تقوا از بسیاری روحانیون پیش افتاده بود. اما همیشه خود را کوچک می دید و این تواضع و فروتنی را حفظ کرده بود. کفش های طلبه ها را جفت می کرد. همیشه در سلام بر دیگران پیشی می گرفت. برای آنهایی که در تنگدستی و سختی به سر می بردند وسایل فراغت فراهم می کرد و خلاصه علاوه بر تحصیل که نهایت سعی و تلاش خود را از آن جهت مبذول می داشت، خود را به تمام معنی خدمتگزار آنها کرده بود و از هیچ تلاشی در جهت خدمت متواضعانه دریغ نمی کرد
مدتی طلبه ها متوجه شدند که او گم شده است، هرچه از او سراغ گرفتند او را نیافتند. شبی یکی از دوستانش او را در خواب دید که در خدمت حضرت بقیة الله عج)است، از او می پرسد: فلانی کجا رفتی؟ کجا هستی؟)
گفت: به خاطر این اعمال و تواضعی که نسبت به شما داشتم یکی از یاران حضرت آمد وبه من گفت: فلانی! حضرت بقیة الله (ارواحنا فداه) می خواهند تو نیز از یاران او باشی و مرا با خود برد. ازآن موقع تا کنون من از یاوران حضرت حجت(عج) هستم
منبع: پادشه خوبان/ ص60